یا سلام!
قبلنوشت:
نمیدونم اخوان ثالث رو چقدر میشناسید، یه مدتی رو تو زندان بوده، چراشو نمیدونم! ولی حاصل این زندان رفتنش یه عالمه شعره که یه جورایی شخصیتای مختلف تو زندان رو معرفی میکنه و خاطراتش رو بیان میکنه!
اصلنوشت:
بیهدف داشتم سه کتاب اخوان رو میخوندم... کتابو بستم و شانسی یه جا باز شد!!
...
باز روزی دیگر است این، یا شبی دیگر
خوب یادم نیست.
در حیاط کوچک پاییز، در زندان،
باز میرفتیم و میرفتیم.
در طواف خویش دور حوض خالی، باز
میخموشیدیم و میگفتیم.
گفت ناگه: «حضرت آخوند!»
میرفخرا سلمکی، آن رند روحانی مخاطب بود
«حضرت آخوند!
کو ببیند، این دعا را مادرم آورده از قزوین... »
- کاغذی را پر خط کج مج نشانش داد -
«... پیرزن میگفت:
هفت صبح جمعه من، پیش از نماز صبح و بعد از آن
این دعا را با وضو باید بخوانم، او به من میگفت
بعد از آن دیگر یقین آزاد خواهی شد.
پیرزن به پیر و پیغمبر قسم میخورد.
او به من میگفت دیگر غم مخور فرزند!
گرچه میدانم خودش بسیار غم می خورد.
این دعا را، کو شما بی زحمت...»
[ آنگه دست پیش آورد.
و دعا را داد.
چشمهایش برق میزد، با فروغی شاد.
و امیدش ساطع از چشمان پُرسنده، نگه میکرد.
- «کو، ببینم، گرگلی خان!»
[ و گرفت آن را
میرفخرا، آن سیه تاج عرب بر سر.
و نگاهی بر دعا افکند،
از پسِ تهاستکانی عینکش، بر چشمِ ناباور.
ما همه ساکت، دخو بی تاب.
مثل اینکه ناگهان برده ست
کائنات ِ کون را، بیش از خموشی، خواب.
چند لحظه بعد،
میرفخرا، شورخندِ شیطنت پرتوفکن بر روی،
دست بر دوش دخو هشته،
و خطابش رو به دیگر سوی؛
چشمخندی شوخش اندر چهره، شادان گفت:
- «بچهها! مژده!
گرگلی خان هم مرخص شد!
اینهاش! این خطِّ آزادیش،
بیکم و بیکاستی، بهبه!
خوش به حالت، مرد!
به خدا باید همین را از خدا میخواستی، بهبه!
راستی بهبه!
راست گفته مادرت، این مایه ی شادی ست.
این دعای خاص زندانی،
بی نظیر است و مجرب، خط آزادی ست.
این دعا، واضح بگویم، از امام هفتمِ ما مردمِ شیعه ست.
که اسیر حبس هارون بود.
حضرت موسای کاظم(ع)، جانشینِ حضرت صادق(ع)
این دعا از اوست، با تأثیر صد لشکر.
بر کفِ اقلیم هشتم، در صفِ محشر.
این یکی از آن دعاهاییست
که نباید هیچ در تأثیر آن شک داشت... »
برق چشمان دخو هر لحظه میافزود.
نیش او تا بیخ گوشش بود.
«... گرگلی خان! خوش به حالت، خوش به احوالت.
این دعا را هفت صبح جمعه باید خواند.
راست گفته مادرت، اما
یک روایت هفت میگوید؛
یک روایت هم چهل هفته.
از روایتها یکی هفتاد هم گفته.
لیک شرطِ احتیاط و اَحوَط آن است از روایتها،
که پس از هفت و چل و هفتاد،
باز از هفت آمده، تا هفتصد رفته.
تو شروع از هفت کن، بعدش چهل، بعد از چهل، هفتاد
بعد هم تا هفتصد، نومید، شیطان است.
حضرت موسی بن جعفر(ع) هم، که گویند این دعا از اوست
سالهای آزگاری را که در زندان هارون بود،
بسته ی زنجیرِ آن بیدینِ ملعون بود؛
این دعای پر اثر، حرزِ مجرّب را
صبحهای جمعهها میخواند، شبها نیز
التجا بر حضرتِ بیچونِ حق میبُرد.
چند سالی این دعا را خواند؛
عاقبت هم گوشهی زندان هارون مُرد!»
نیشِ تا گوشِ دخو رفته
ناگهان جمع آمد و افسرد.
خوشهی روشن درو شد ناگهان، با داسِ تاریکی.
برق چشمانش پرید و چهرهاش پژمرد.
در دلم گفتم:
میرفخرا! آی بیرحم! این چه کاری بود؟
گرچه من هم این حقیقت را پذیرایم که میگویند
رشتهی امیدِ بیحاصل گسستن، بهتر از بیهوده دلبستن.
هم پذیرم اینکه از بنبستِ مطلق بگسلی پیوند،
تا مگر شاید
بار دیگر جدّ و جهد و کند و کاوت، جزم
از مسیر دیگری راهیت بُگشاید.
لیکن این بیرحمی آیا نیست، کاینسان سخت
بر چنان مردی، چنین ضربت فرود آید؟
واجب است آیا
که حقیقت این چنین تلخ و گزنده چهره بنماید؟
جدت از تو نگذرد، ای سید بیرحم!
در دلم بر میرفخرا، میخروشیدم.
باز میدیدم، اینکه او خود مردِ این وادیست.
فنّ او این است: ایمان و الهیات
او یقین بهتر ز من داند چه باید کرد
و کدامین شیوه راهش نیست
و نشاید کرد
باز چون دیدم دخو چون است، جانم سوخت.
و دلم در دوزخی، با خویش تنها ماند.
خندهی شوق دخو، که تکهای کش بود -تا گوشش کشیده سخت-
بعد از آن بیرحمی ناگاه و غافلگیر
کِش رها شد، ناگهان برگشت
وز رهایی شکل او بیشکل شد، وا ماند
نقدِ عهد از عُهدهی امروز، چون چنبر
در خَم تعلیق فردا ماند.
«آی بیرحم و مروت میرفخرا! آی!»
...
شعر تموم شده و من هنوز درگیرشم و هنوز دارم زیرلب میخونم واجب است آیا... که حقیقت این چنین تلخ و گزنده چهره بنماید؟... و اینکه اگه جای میرفخرا بودم...
کاری به کار اخوان و دخو و میرفخرا ندارم... ولی هنوز ذهنم درگیره... واجب است آیا... که حقیقت این چنین تلخ و گزنده چهره بنماید؟
دخو:
این رفیقِ ما ساده دل مردِ میانسالی،
مثل من قدّ و قدم کوتاه
... بیخیالی، نیمشهری، نیمبیرونی.
که به هر ساز و سرودی میشدش رقصانْد.
به دخو مشهور وز شهر دخو، وانگاه،
مهربانی میشخو، هرچند خود را گرگلی میخوانْد.
... میگفت و مینالید:
«ماحصل این شد که آن شب من
یک نفر را زیر کردم کشتم، آن وقت آمدم اینجا»
...
میرفخرا:
... که شگفتا! خُلق و خوی آدمیت داشت.
نه همین تنها برای دین،
که برای ملک و ملت نیز
غیرت و درد و حمیت داشت...
رویهی تنها نه، بل عمق و رَویَّت داشت
آنچه در دل میگذشت او را، چه بیرعب و ریا میگفت!
راست پنداری وجود او ترازویی
با دو کفّهیهمترازِ نطق و نیت داشت.
...
در جوابِ « تو چرا؟» هرگز ندیدم من،
کاو بهانه جوید و تحلیلِ جانب گیر
سر کند افسانه ی شکر و شکایتها.
دم زند از بی گناهیهای خود، یا از گناهِ خصم.
یا بگوید قصهی جرم و جنایتها؛
...
غالبا می گفت:
«آمدم دیگر، همین حال و حکایتها.
من هم این حال و حکایتها که دارند اهل این سامان،
موجب آمد تا جواز این سفر گیرم.
کفتر جلدی شوم، مثل شما، کم کم
سوی برج قصر پر گیرم»
...
تهنوشت:
یعنی واقعا همه شو تا این جا خوندین؟ عجب صبر و حوصلهای!!!
خودم بودم یحتمل نمیخوندم
دعا یادتون نره!